ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی


نهاده جام چو خورشید بر کف دستی

ز نوبهار رخش این جهان گلستانی


به پیش قامت زیباش آسمان پستی

فروگرفت مرا مست وار و می گفتم


بجستمی من از او گر بهانه ای هستی

بگفت حیله مکن هین گمان مبر که اگر


تن تو حیله شدی سر به سر ز ما رستی

بریخت بر من از آن می که چرخ پست شدی


اگر ز جرعه آن می دمی بخوردستی

بتاب مفخر ایام شمس تبریزی


ایا فکنده در این بحر نور شستستی